در مقاله اىدرباره «تفاوت فلسفه دين و كلام» آمده است:
«هرگاه كلمه فلسفه به اسم يك رشته علمى اضافه شود، به معنى مجموعه مباحثى است كه به آن رشته علمى نگاهى از بيرون دارد». (1)
درست است كه فلسفه دين يكى از شعب فلسفه مضاف است واحكام كلى فلسفه -از جمله سير آزاد عقلانى- را دارد; ولى دين يكى از رشتههاى علمى در رديف كلام و حقوق و اخلاق و غيره نيست. دين مجموعهاى از معارف الهى است كه بخشى از آن به اعتقادات و بخشى از آن، به اخلاق -يعنى فضائل و رذائل نفسانى- و بخشى ديگر به اعمال مردم مربوط است; حال آن كه علوم ديگر، هركدام مجموعهاى از معارف بشرى است; اعم از اين كه مربوط به دين باشد يا نباشد. عالم دينى شاگرد دين است. او مىكوشد كه دين را آنگونه كه هست، بفهمد. بدون اين كه معارف بشرى را در آن مؤثر گرداند. فلسفه دين، نگاه برون دينى و معرفت درجه دوم، نسبتبه چنين معرفتى است. اشتباه است اگر كسى علم دين را كه از راه شاگردى اولياى دين و تاملات و تدبرات دينى به دست مىآيد، در عرض كلام يا فلسفه يا غير از آنها قرار دهد. رواياتى كه مضمون آنها اين است كه نبايد كلام خدا را تفسير به راى كرد (2) ناظر به اين است كه نبايد معرفت دينى در طول معارف بشرى قرار گيرد و نسبتبه آنها معرفت درجه دوم، تلقى شود. سرچشمه دين، وحى است و سرچشمه علوم بشرى، فكر است. در علوم بشرى بايد شاگردى بشر كرد و در علم دين بايد شاگردى اولياى طاهر و مطهر دينى كرد.
آرى معرفت دينى فوق همه معارف بشرى است، نه در عرض آنها و نه در مرتبه بعد.
فلسفه دين به چنين معرفتى نظر دارد. اگر دين، مجموعهاى از معارف الهى است كه از سرچشمه زلال وحى نشات مىگيرد (3) -و صد البته كه چنين است- در فهم آن رعايت معيارهاى صحيح لازم است. معيارها را از كجا بايد به دست آورد؟ آيا اگر كسى بدون احاطه به همه معارف الهى بخواهد آيهاى را تفسير يا مسالهاى را اجتهاد و استنباط كند، در دره ضلالت فرو نمىغلتد؟ آيا احاطه به معارف الهى بدون شاگردى معلمان واقعى مكتب، امكانپذير است؟
فلسفه دين مىخواهد ميان معرفتحقيقى دينى و معرفت قلابى و مجازى تفكيك كند. در روايتى آمده است كه امام صادق(ع) فرمود:
«ان من اتبع هواه و اعجب برايه كان كرجل سمعت العامة تعظمه و تصفه». (4)
«هركس (در معارف دينى والهى) پيرو هواى خويش باشد و به راى خود دستخوش اعجاب شود،همچون كسى است كه شنيد عوامالناس او را تعظيم و ستايش مىكنند».
امام(ع) در باره آن كس چنين فرموده است:
دوست داشتم كه او را به گونهاى كه مرا نشناسد، ديدار كنم; تا اندازه و موقعيت او را بنگرم. او را در جائى ديدم كه جمعيت انبوهى از عوامالناس محاصرهاش كرده بودند. من درحالى كه از آنها فاصله داشتم و صورتم را پوشيده بودم، به او و ايشان مىنگريستم. سرانجام پس از گفتگوى بسيار از آنها جدا شد و مردم پى كار خود رفتند. من او را دنبال كردم. هنگامى كه به يك نانوائى رسيد، او را غافل كرد و دو گرده نان دزديد. از كار او تعجب كردم. با خود گفتم: شايد با او معاملهاى دارد. سپس به انارفروشى رسيد و از او نيز دو انار دزديد. بازهم از كار او تعجب كردم و با خود گفتم: شايد معاملهاى در كار است. سپس گفتم: او را چه نيازى به دزدى است؟ من همچنان او را تعقيب مىكردم. تا اين كه به بيمارى رسيد و نانها و انارها را پيش او گذاشت و به راهش ادامه داد. من او را دنبال كردم، تا اين كه در بيابانى مستقر شد، به او گفتم: اى بنده خدا، درباره تو خبرهاى خوبى مىشنيدم. دوست داشتم كه تو را ديدار كنم و تو را ديدار كردم. ولى از تو كارى ديدم كه دلم را مشغول كرده است. مىخواستم از تو بپرسم تا دلم آرام بگيرد. ديدم كه بر نانوائى گذشتى و از او دو نان دزديدى و بر انارفروشى گذشتى و از او دو انار دزديدى.
او گفت: قبل از هر چيزى بگو: تو كيستى؟ گفتم: مردى از اولاد آدم و از امت محمد(ص). گفت: بگو كيستى؟ گفتم: مردى از خاندان پيامبر(ص). گفت: شهرت كجاست؟ گفتم: مدينه. گفت: شايد تو جعفر فرزند على بن الحسين بن على بن ابوطالبى. گفتم: آرى. گفت: شرافت اصل و نسب، با جهل به آنچه بدان تشرف يافته و با ترك علم و دانش جد و پدرت، تو را سود ندارد. تو نبايد كارى را كه موجب ستايش و مدح فاعل است، قبيح بشمارى.
گفتم: چه كارى؟ گفت: قرآن كتاب خداست. گفتم: به چه چيزى از قرآن جاهلم؟ گفت: خداوند مىگويد:
(من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها...). (5)
«هركس كار نيكويى كند، براى او ده برابر است و هركس كار بدى كند، كيفرش به اندازه همان كار است».
من دو نان و دو انار دزديدهام. پس چهار گناه كردهام و چون آنها را بخشيدم، چهل حسنه بردهام. بنابراين، چهار سيئه از آن كم مىشود و36 حسنه براى من باقى مىماند.
گفتم: مادرت به عزايتبنشيند. تو به كتاب خدا جاهلى، آيا نشنيدهاى كه قرآن مىگويد: (...انما يتقبل الله من المتقين) (6) «خداوند اعمال خوب را تنها از پرهيزكاران قبول مىكند». تو هنگامى كه دو نان دزديدى مرتكب دو گناه شدى و هنگامى كه انارها را دزديدى، مرتكب دو گناه ديگر شدى و چهل حسنه به چهار سيئه اضافه نكردى(تا جمع و تفريق صورت گيرد).
او خيره خيره به من نگاه مىكرد و من بازگشتم و او را رها كردم. (7)
باتوجه به اين روايت و برخى روايات ديگر مىتوانيم بگوئيم: در روايات ما رهنمودهاى خوبى در مورد فلسفه دين صورت گرفته است. با اينگونه روايات معلوم مىشود كه كدام معرفت، دينى و كدام معرفت غير دينى است؟ اگر كسى محيط به معارف دينى نباشد و از جامعنگرى به دور باشد، معرفت او معرفت دينى نيست. سراب است نه آب. پندار و وهم و خيال است، نه حقيقت ناب.
امام هشتم7 در نامهاى به عبدالله بن جندب نوشت:
«...ان محمدا(ص) كان امين الله فى خلقه، فلما قبض، كنا اهل البيت: ورثته، فنحن امناء الله فى ارضه و عندنا علم البلايا و المنايا...». (8)
«محمد(ص) امين خدا در ميان مردم بود و چون قبض روح شد، ما در زمين امناى خداييم و علم بلايا و منايا پيش ماست».
امام باقر(ع) فرمود:
«يمصون الثماد و يدعون النهر العظيم قيل له: و ما النهر العظيم؟ قال: رسول الله و العلم الذى اعطاه الله. ان الله عزوجل جمع لمحمد(ص) سنن النبيين من آدم و هلم جرا الى محمد(ص). قيل له: و ما تلك السنن؟ قال: علم النبيين باسره و ان رسول الله(ص) صير ذلك كله عند اميرالمؤمنين». (9)
«آب اندك را مىمكند و نهر بزرگ را رها مىكنند. گفته شد: نهر بزرگ چيست؟ فرمود: پيامبر خدا و علمى كه خدا به او داده است. خداوند براى محمد(ص) سنتهاى پيامبران را از آدم و همينطور تا محمد(ص) جمع كرد. گفته شد: اين سنتها چيست؟ فرمود: علم همه پيامبران و پيامبر خدا همه را به اميرالمؤمنين(ع) منتقل كرد».
فلسفه دين -آن هم دين اسلام- به ما مىگويد: با وجود دريا -بلكه اقيانوس بىكران- نبايد آب را از كوزه يا شيشه مكيد. اين آب براى رفع عطش موقتخوب است و آن، براى رفع عطش هميشگى. علم پيامبر(ص) و به تبع او علم ائمه اطهار: اقيانوس است. و علم ديگران -اگر بشود نام عالم بر آنها گذاشت- كوزه يا دلوك است. علم بىكران آنها كام همگان را تا ابد سيراب و شاداب مىكند و علم ديگران -اگر علم باشد- كام بعضى را آن هم براى مدتى كوتاه.
وانگهى آب كوزه هم از درياست. اگر دريا نباشد، بارانى نمىبارد و اگر بارانى نباشد، آبى در چشمه يا حوضچهاى فراهم نمىآيد، تا كسى بتواند كوزه يا مشكى از آن دارد يا جامى از آن، بنوشد.
عدم تفكيك ميان معرفت دينى كه وحيانى استبا معرفتبشرى كه عقلانى است، موجب عدم تفكيك ميان فلسفه دين و فلسفه علوم دين شده است.
ريشه اين اشتباه را بايد در آثار مسيحيانى كه فلسفه دين نوشتهاند، جستجو كرد. البته بايد به آنها حق داد. آنها از معرفت ناب مسيحى محرومند. عهد عتيق و عهد جديد، معرفت ناب دينى به آنها نمىدهد. سنتيهودى و مسيحى هم محتوايى ندارد كه آنها را به سوى معرفت ناب دينى رهنمون گردد. بنابراين، هنگامى كه مىخواهند فلسفه دين بنويسند، ناگزير مىشوند به سراغ بحثهاى كلامى متكلمان و بحثهاى الهى فلاسفه بروند. نمونه آن را در كتاب فلسفه دين هاسپرز ملاحظه كرديم.
جلد اول اين كتاب در دو بخش تنظيم شده: بخش اول درباره خدا و تجربه و بخش دوم درباره خدا و عقل است.
اگر با اندكى مسامحه بخش اول را مربوط به فلسفه دين بدانيم، (10) ولى بخش دوم، قطعا از حوزه فلسفه دين خارج است. بلكه مربوط مىشود به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه چرا كه محور بحثهاى بخش دوم، براهين غايتشناختى(اتقان صنع) و اخلاقى و وجودى و جهانشناختى(يعنى برهان افلاطون براى روح جهان و برهان محرك ارسطو و برهان واجبالوجود فارابى و برهان عليتبوعلى سينا و آكونياس و استدلال آگوستين) است و آخرين بحث آن بازهم درباره برهان جهانشناختى در ارزيابى مجدد است. او در اين بخش مىگويد:
«موجود يا موجوداتى محدود و متغير وجود دارند. وجود فعلى هر موجود متغير و محدود، معلول وجودى ديگر است. سير قهقرائى بىنهايت از علل وجود نمىتواند وجود داشته باشد. بنابراين، علت اولائى براى وجود فعلى اين موجودات وجود دارد. اين علت اولى بايد نامتناهى، واجب، ازلى، بسيط، لامتغير و واحد باشد. (11)
بحث درباره ارزيابى اين برهان است و البته مؤلف كتاب، به خوبى از عهده ارزيابى برآمده و آن را بر كرسى اعتبار نشانده است. ولى آيا اين بحثبه فلسفه دين مربوط استيا به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه؟
اگر چنين برهانى در عهدين وجود داشت، ارزيابى آن به فلسفه دين مربوط مىشد. حال كه وجود ندارد، به فلسفه دين مربوط نمىشود.
بازهم تاكيد مىكنيم كه فلسفه دين مسيحى و يهودى ناگزير است كه چنين باشد. چرا كه متن عهدين مطلب چندان مهمى ندارد كه بتواند حوزه فلسفه دين را اشباع كند.
اين نكته را هم اضافه كنيم كه كتاب نورمن. ال.كيسلر. در مسائل دينى موضعى مثبت دارد و تحليلهاى مناسبى از ادعاهاى مخالفين و ضعفهاى موافقين را ارائه داده است. (12)
كتاب فلسفه دين «جان هيك» را مىگشاييم. اين كتاب به وسيله آقاى «بهزاد سالكى» ترجمه شده است.
«جان هيك» در مقدمه اين كتاب، فلسفه دين را به معناى اثبات وجود خدا از طريق براهين عقلى -كه راه را براى مدعيان وحى هموار مىكند- نمىپذيرد و معتقد مىشود كه اين كار را بايد به الهيات طبيعى -كه مساوى الهيات عقلى است- واگذارد و بايد دفاع فلسفى از عقايد دينى را مدافعه دينى ناميد، بلكه مىگويد: فلسفه دين يعنى تفكر فلسفى در باب دين (13) .
وى در فصل اول كتاب درباره مفهوم يهودى -مسيحى خدا بحث مىكند. ودر فصل پنجم درباره وحى و ايمان و در فصل ششم درباره بنيانگرائى و اعتقاد عقلى (اعتقاد عقلى بدون برهان و باورهاى دينى پايه و باورهاى بنيادى دينى) و در فصل هفتم درباره زبان دين و در فصل هشتم درباره تحقيقپذيرى و تحقيقناپذيرى زبان دين و در فصل نهم دعاوى متعارض اديان مختلف در باب نيل به حقيقت و در فصل دهم درباره تقدير بشرى و جاودانگى و رستاخيز و در فصل يازدهم درباره تناسخ به بحث پرداخته است. در فصل دوم و سوم درباره ادله اثبات و رد وجود خدا بحث كرده كه اينها مربوط مىشود به فلسفه علم كلام يا فلسفه فلسفه.
در فصل چهارم درباره خير و شر بحث كرده كه هم مىتواند به فلسفه دين مربوط باشد و هم به فلسفه علم كلام و هم به فلسفه فلسفه.
از فصل پنجم تا يازدهم و نيز فصل اول، به حوزه فلسفه دين مربوط است. مشروط به اين كه فيلسوف دين به تحليل عقلانى و آزاد محتويات دينى در زمينه مسائل مربوط بپردازد و به تحليل عقلانى نظرات متلكمان و فيلسوفان نپردازد.
در قرآن و سنت اصيل اسلامى مطالب و مسائل زيادى مطرح است كه در عهدين يا مطرح نيست، يا به صورت تحريف شده مطرح است.
قرآن برهان جهانشناختى را در آيه شريفه زير مطرح كرده است:
(ام خلقوا من غير شئ ام هم الخالقون). (14)
«آيا آنها بدون هيچ آفريده شدهاند، يا خودشان آفريدگارند؟».
در اين آيه هم وجود پديده بدون علت، نفى شده و هم اين كه ممكن خودش علتبراى خودش باشد.
در آيه زير برهان غايتشناختى مطرح است:
(...ربنا ما خلقت هذا باطلا...). (15)
«پروردگارا،! اين جهان را به باطل و بيهوده نيافريدهاى».
در آيه ديگرى خطاب به انسان مىفرمايد:
(افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون) (16)
«آيا گمان مىكنيد كه ما شما را بيهوده آفريدهايم و شما به سوى ما باز گردانده نمىشويد؟».
قرآن در آيه زير متعرض برهان توحيد شده است:
(لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا...). (17)
«اگر در زمين و آسمان خدايانى غير از «الله» بود، به فساد و تباهى كشانده مىشدند».
و نيز مىفرمايد:
(ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض...). (18)
«خداوند براى خود فرزندى نگرفته و با او خدايى نيست كه در اين هنگام هر خدائى به آن چه آفريده، مىپردازد و بعضى بر بعضى برترى مىجويند».
قرآن كريم متعرض برهانى مىشود كه مىتوان بر آن، نام برهان ربوبيت نهاد. چنانكه مىفرمايد:
(قل من رب السموات السبع و رب العرش العظيم). (19)
«بگو: چه كسى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و پروردگار عرش بزرگ است؟».
1) فصلنامه حوزه و دانشگاه، سال اول، شماره3.
2) عن الرضا عن آبائه: قال الله «ما آمن بى من فسر برايه كلامى»; (هركس كلام مرا تفسير به راى خود كند، به من ايمان نياورده است(الوسائل، ج18، الباب13، من ابواب صفات القاضى، حديث 28).
3) تمام معارف دينى مستند به وحى است. اعم از اين كه در قرآن باشد يا نباشد. قرآن مجيد درباره پيامبر اكرم(ص) مىفرمايد: «..ما ينطق عن الهوى× ان هو الا وحى يوحى»(النجم:3 و 4) پيامبر سخنى از روى هواى نفس نمىگويد. سخن او جز وحى الهى كه بر او نازل شده، چيزى نيست. از اين آيه برمىآيد كه هرچه پيامبر در ارتباط با دين بگويد، وحى است. پس علم پيامبر، وحيانى است. علوم ائمه هم منتهى به علم پيامبر مىشود. پس تمام معارف دينى وحيانى است. در روايت آمده است كه دشمنان، پيامبر خدا را متهم كردند كه آن چه درباره فضائل على(ع) مىگويد، از روى هواى نفس است. ولى خداوند با آيه مزبور، آنها را تكذيب كرد (تفسير الصافى، ج5، ص 85 ، نشر مؤسسه اعلمى، بيروت).
4) تفسير كنزالدقائق، ج3، ص 61، از مرحوم مشهدى.
5) الانعام: 160.
6) المائدة:27.
7) مرحوم مشهدى اين حديث را از معانى الاخبار، ج4، ص33 نقل كرده و در پايان مىگويد: حديث طولانى است و من آن چه مورد نياز بود، آوردم(كنزالدقائق، ج3، ص 62).
8) الكافى، ج1، ص223.
9) الكافى، ج1 ، ص 222.
10) اين كه مىگوئيم: با اندكى مسامحه، به لحاظ اين است كه ممكن است اين بحث را داخل در قلمرو فلسفه عرفان بدانيم.
11) فلسفه دين از نورمن.ال.كيسلر، ج1، ص 8.
12) اين كتاب به قلم فاضلانه آقاى حميد رضا آيةاللهى ترجمه شده و توسط انتشارات حكمت، تحت عنوان «آشنايى با فرهنگ غرب» انتشار يافته است.
13) صفحه13.
14) طور: 35.
15) آل عمران: 191.
16) المؤمنون: 115.
17) الانبيا: 22.
18) المؤمنون: 91.
19) المؤمنون:86.